زمانی گذشت ...
من پا گرفته بودم و او شاد از پا گرفتنم..گاه غروب که میشد میدیدم ان بزرگ چشم به جایی نا معلوم میدوزد وساکت و ارام
به فکر فرو میرود...
هیچ نمی دانستم انجا کجاست که یگانه ی عظیم من وقت غروب دل از ان نمیکند و چشم از ان زرفای مه الود بر نمیدارد...
دنبال چه میگردد؟
کدام حادثه ی عظیم از ان ناکجا اباد ظهور خواهد کرد؟
روزی با تمام ادبی که داشتم از او پرسیدم : انجا کجاست که همیشه چشمان بی نظیرت را به نظاره میطلبد وتو دریغ نمیکنی؟
گفت: مشرق
گفتم : مشرق کجاست؟
گفت : غربت...
گفتم : غربت یعنی.....؟
گفت : غربت یعنی فاصله..
گفتم فاصله از چه؟
گفت: فاصله از که...؟
گفتم : از که؟ گفت : از اویی که دوستش داری...از اویی که بی او نمیتوانی... از اویی که محتاج اویی....
لرزیدم...سخت لرزیدم و با عالمی دلهره گفتم : مثل جدایی من از تو....؟
گفت : اری ... چه خوب مثال زدی...
ادامه مطلب